معنی ماده ای در برگ چای

ترکی به فارسی

چای

چای 2- جویبار

فرهنگ عمید

چای

(زیست‌شناسی) درختچه‌ای با برگ‌های دندانه‌دار که معمولاً در نقاط معتدل و مرطوب می‌روید،
(زیست‌شناسی) برگ‌های این گیاه که دارای تئین، نئوفیلین، تانن، اسیدگالیک، ویتامین c
دم‌کردۀ برگ‌های خشک این گیاه که به‌صورت نوشیدنی گرم مصرف می‌شود،
* چای آق‌پر: (زیست‌شناسی) نوعی چای با پرهای سفید،
* چای باروتی: (زیست‌شناسی) نوعی چای مرغوب شکسته و بسیار‌نرم،
* چای‌ پر‌درشت: (زیست‌شناسی) نوعی چای،
* چای زرین: (زیست‌شناسی) نوعی چای با پرهای درشت و زردرنگ،
* چای سبز: (زیست‌شناسی) نوعی چای محرک با طعم تند که برگ‌های آن را پس از چیدن فوراً در هوای آزاد خشک می‌کنند،
* چای سفیدپر: (زیست‌شناسی) = * چای آق‌پر


برگ

(زیست‌شناسی) قسمتی از گیاه که معمولاً سبز، پهن، یا سوزنی است،
واحد شمارش ورقۀ کاغذ: یک برگ کاغذ،
ورقی برای بازی،
نوعی کباب تهیه‌شده از قطعه‌های گوشت گوسفند یا گوساله،
ورقی برای یادداشت، فیش،
[قدیمی] ساز و نوا، سامان، اسباب، توشه،
[قدیمی، مجاز] رغبت، دوستداری، میل،
[قدیمی، مجاز] توان، طاقت،
[قدیمی] نغمه، آهنگ،
* برگ بو: (زیست‌شناسی) گیاهی خوش‌بو، با برگ‌های دراز شبیه آلاله که به‌صورت درختچه درمی‌آید،
* برگ بید: ‹بیدبرگ›
(زیست‌شناسی) برگ درخت بید،
نوعی پیکان شبیه برگ بید: بُدی گر خود بُدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگِ بیدی (نظامی۲: ۱۲۴)،
* برگ سبز: [مجاز] چیزی کم‌بها که از روی محبت به کسی هدیه می‌دهند: بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن / چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهد شدن (صائب: لغت‌نامه: برگ سبز)،
* برگ‌ نو: (زیست‌شناسی) درختچه‌ای از تیرۀ زیتونیان، با برگ‌های درشت و بیضی‌شکل که همیشه سبز و گل‌هایش سفید و معطر است،

لغت نامه دهخدا

چای

چای. (چینی، اِ) معروف است و آن برگی باشد که از ختای آورند و جوشانیده مانند قهوه بخورند، منفعت بسیار دارد و مضرت شراب را دفع کند. (برهان) (آنندراج). معروف و مشهور است به چای و آن برگی است که از چین و ختا آورند و در آب جوشانیده مانند قهوه خورند و خاصیت آن بسیار است و مضرت شراب را دفع کند، گویند مردم تبت بسبب آنکه شراب بسیار میخورند، به قیمت مشک میخرند. (برهان و انجمن آرا ذیل لغت «چاه »). درخت کوچکی از محصولات آسیای شرقی یعنی چین و ژاپون که برگهای آن را پس از عمل آوردن در جعبه های قلعاندودکرده به همه ٔ ممالک کره ٔ ارض میبرند و نوعاً بر دو قسم است: سیاه و سبز، و چای سبز اثر تحریکش زیادتر از چای سیاه میباشد. (ناظم الاطباء). برگ درختی است که دم کرده مینوشند، مفرح است و فواید بسیار دارد. (فرهنگ نظام). چایی. (ناظم الاطباء). این را چائی هم میگوئیم. (فرهنگ نظام). و صاحب ترجمه ٔ صیدنه ذیل «چا» آورده است: «چا»، نوعی است از انواع نبات و منبت او در زمین چین است او را بپزند، در وعائی چهارسو خشک کنند و در وقت حاجت به آب گرم شربت کنند و بخورند، و شربت او قائم مقام ادویه ٔ مرکبه و دفع مضرت شراب بکند و از این جهت اهل تبت دفع مضرت شراب به او کنند زیرا که ایشان افراط در خوردن شراب میکنند و رفع مضرت او را هیچ چیز مثل او نکند و تجار که آن را به زمین تبت برند در عوض مشک گیرند. در کتاب اختیارات چنین آمده است که نبات چا از نبات اسپست مقداری باریکتر باشد و طعم او خوشتر بود و در او اندک تلخی بود، چون او را بجوشانند تلخی از او برود و او را در وقت تری درهم بکوبند و به آب گرم به ناشتا شربت کنند وبخورند و او حرارت باطن را بنشاند و خون را صاف کند. و طایفه ای که در چین نبات او را مشاهده کرده اند چنین گویند: که مقر پادشاهان ایشان در شهر «منجو» است و در میان این شهر وادیی است و این برگ آنجا میروید، چنانکه دجله در میان بغداد در هر دو طرف آن وادی خماران باشند، خماران که بخوردن چا اعتیاد دارند. چنانکه در زمین هند رسانند (راسایند) و خرید و فروخت آن کنند و خراج آن به خزینه ٔ پادشاه عاید سازند و بیع وشرای آن بی رخصت ملک آنجا نتوان کرد و هر کس که آن را بخرد یا بفروشد یا بدرود، بدانند او را بکشند و گوشت او را بخورند. و دخل این مواضع (؟) که می کنند با دخل معادن طلا و نقره مخصوص آن پادشاه بود و چندی (ظ:جنیدی) در قرابادین خود گوید: چا، نباتی است در چین و او را آنجا کنند و به اطراف برند و چنین گویند که سبب معرفت او آن بود که پادشاه چین بر یکی از خواص خود خشم گرفت و حکم اخراج او از ملک خود کرد و آن شخص زرد چهره بود و معلول. روزی از غایت گرسنگی بر اطراف کوهی بدویدن آمد و او همچنان میگشت این نبات را بدید و غذای خود از آن ساخت در اندک مدتی آثار صحت و حسن صورت و نضارت در او پدید آمد و او همچنان آن گیاه را میخورد کمال قوت در او می افزود تا یکی از مقربان آن حضرت را بر او گذار افتاد و او را معاینه بدید، خبر او را به پادشاه رسانید و از پیدا کردن «چا» و حصول او کماهی خبر داد. پادشاه را بر آن حال عجب آمدو مثال داد تا او را حاضر گردانیدند. چون پادشاه صورت او را بدید متعجب بماند از حال پرسید، او حال خودرا تقریر کرد و خاصیت آن را شرح داد. اطباء زمان راحاضر ساخت و آن را تجربه نمودند و منافع آن را معلوم کردند و در کتب خود نوشتند». (از ترجمه ٔ صیدنه).
آقای مسعود کیهان در کتاب جغرافیای مفصل اقتصادی ایران صص 1142-147 شرح مبسوطی نگاشته اند و از جمله مینویسد: «زراعت آن از سنه ٔ 1275 هَ. ش. در ولایات ساحلی بحر خزر مخصوصاً در لاهیجان لنگرود، تنکابن، رودسر و فومن معمول گردیده. کشت چای بواسطه ٔ فقدان وسائل و عدم بضاعت زارعین ترقی شایانی نکرده تقریباً وسعت اراضی که چای کاری میشود در گیلان و مازندران ازیک ملیون و پانصد هزار ذرع مربع تجاوز نکرده و ترتیب زراعت آن این است که نهالهای دوساله ٔ ریشه دار را در زمین می نشانند، در هر جریبی شش الی هشت هزار بوته چای نباید بیشتر موجود باشد، زمین را قبلاً خوب آباد میکنند و کود میدهند ولی چون در سواحل بحر خزر زمینهای زراعت چای محل جنگل بوده و دارای رسوبات کافی است چندان محتاج به کود دستی نیست، زمین آهکی و مرطوب برای زراعت چای خوب نیست و اغلب اراضی که دارای اکسیددفر باشد محصول فراوان میدهد. در ایران دو قسم چای عمل می آورند: چای سبز و چای سیاه، قسم ثانی بواسطه ٔ تخمیر سیاه میشود ولی چون این عمل را از روی قواعد علمی انجام نمیدهند چای گیلان دیر دم است. در سال چهارم شروع به چیدن برگ چای مینمایند ولی در بعض باغها در سال سوم میتوان برگ را چید و عموماً سه فصل برگ را میچینند: بهار، تابستان وپائیز در هر فصل دو یا سه مرتبه این عمل تکرار میشود ولی چین بهاره بهتر از سایر فصول است. نظر به این که عمل آوردن چای در سه سال اول متضمن مخارج عمده است و هیچ فایده برای رعیت ندارد لهذا رعایای خرده پا کمتر به این زراعت راغب هستند و با اینکه از سال سوم و چهارم عوائد عمده ٔ آن شروع میشود معهذا زراعت چای تا کنون توسعه ٔ زیاد نکرده.» سپس مؤلف درباره ٔ هزینه و درآمد تقریبی ده جریب باغ چایکاری شده ارقامی ذکر کرده و نتیجه گرفته اند که زراعت چای در سه ساله ٔ اول درآمدی ندارد و در سال چهارم ده جریب باغ چایکاری شده، 15300 ریال خرج و 30000 ریال درآمد دارد و سرانجام در سالهای هشتم، نهم و دهم همان ده جریب باغ چای 23700 ریال خرج و 70000 ریال درآمد آن است و آنگاه مینویسد: «بموجب احصائیه های گمرکی در سنوات 1305 و 1306 هَ. س. شش ملیون تومان تقریباً واردات چای به ایران بوده، هرگاه عطف توجهی به توسعه ٔ زراعت چای بشود با تحمل مخارج ابتدائی میتوان این ثروت هنگفت را در داخله ٔ مملکت نگاهداشت و از آن گذشته مازاد محصول را هم بخارجه صادر کرد.» آنگاه مولف درباره ٔ واردات چای از سال 1299 تا 1309 جدولی ترتیب داده، مقدار و قیمت چایی را که به ایران وارد شده شرح میدهد و کشورهای مختلفی که این محصول را به ایران وارد کرده اند نام میبرد و بعد می نویسد: «توجه به نکات ذیل برای اصلاح زراعت چای و توسعه ٔ آن لازم میباشد.
1- فرستادن چند نفر شاگرد بممالک حاصل کننده ٔ چای برای تحصیل و تحقیقات راجعه بزراعت و ترتیب عمل آوردن آن.
2- احداث باغهای جدید و بسط زراعت آن در تنکابن و مازندران و اطراف آن.
3- استخدام چند نفر متخصص چایکار.
4- خواستن بهترین نهال و تخم چای از هندوستان و سراندیب و چین و غیره.
5- تأسیس اداره برای ترتیب بکار انداختن باغات مزبور بوسیله ٔ متخصصین فلاحت و ترویج آن بکمک متخصصین چایکار خارجی و دادن جایزه به اشخاصی که در مدت قلیلی در اراضی معینی چایکاری کرده و محصول خوبی بدست می آورند.
6- احداث کارخانه جهت خشک کردن چای و عملیات راجعه به این محصول.
7- تخفیف مالیات اراضی چایکاری از تاریخ احداث باغات الی سه سال. رجوع به جغرافیای مفصل اقتصادی ایران ج 3 صص 142 -147 شود.
نشریه ٔ اداره ٔ آمار و اطلاعات و نرمهای وزارت صنایع و معادن ایران، درباره ٔ آمار فعالیت های صنعتی و معدنی کشور در سال 1335 راجع به چای و چایسازی در ایران نوشته است: «در مدت پنجاه و چند سال که از صنعت چایسازی ایران میگذرد، تولید چای رو به افزایش بوده است. سطح زیر کشت چای هر ساله توسعه یافته و تعداد کارخانجات چایسازی نیز زیادتر گردیده است. [بطوری که در جدول شماره ٔ 17 ملاحظه میشود] مصرف چای نیزبموازات افزایش چای هر ساله رو بفزونی بوده است. تولید چای که در سال 1311 برابر 240 تن بوده در سال 1335 بمقدار 7860 تن بالغ گشته و مصرف نیز از 4656 تن بمیزان 14591 تن افزایش یافته است. برای بررسی کامل وضع اقتصادی چای جداول شماره ٔ 15، 16، 17 و نمای روند چای تهیه گردیده که هر کدام بطریقی تغییرات اقتصادی چای را از لحاظ تولید، واردات، صادرات و مصرف واضح میسازند. تولید چای: در سال 1335 تعداد 81 کارخانه ٔچایسازی در کشور مشغول تهیه ٔ فرآورده ٔ چای بودند که تعداد 2362 نفر کارگر در آنها مشغول به فعالیت بوده اند. از مقدار 31262 تن برگ چای خام که بکارخانجات تحویل گردید مقدار 7860 تن چای خشک استحصال شد که تقریباً 14 مواد خام میباشد. بطوری که در جدول دیده میشود کارخانجات چایسازی اکثراً در استان یک که منطقه ٔ چای خیز ایران است نصب میباشند.
واردات چای: واردات چای بطوری که شماره ٔ 17 نشان میدهد از مقدار 4416 تن در سال 1311 با دیدن بعضی نوسات در سالهای مختلف به 10914 تن در سال 1330 و 10097 تن در سال 1334 افزایش یافت ولی در سال 1335 میزان واردات مجدداً کاهش یافت و بمقدار 7315 تن بالغنگردید.
صادرات چای: بطوری که در جدول شماره ٔ 17 دیده میشود تولید چای ایران تمام بمصرف داخلی نمیرسد و در بعضی از سالها مقادیری به کشورهای خارج صادر میگردد. این رقم صادرات در سال 1333 بمقدار حداکثر 5506 تن بالغ شده بود، در سال 1335 نیز مقدار 584 تن چای داخلی بخارج صادر گردیده است. وضع صادرات و مصرف و تولید در چند ساله ٔ اخیر نسبت بسال 1325 مقایسه شده است و جدول شماره ٔ 17 بخوبی تغییرات آنها را نسبت بمقادیر مشابه سال 1325 نشان میدهد». (رجوع به نشریه ٔ اداره ٔ آمار و اطلاعات و نرمهای وزارت صنایع و معادن ایران منتشره در سال 1335 شود). برخی از انواع چای که بیشتر در تداول عامه معروف است:
- چای آق پر، به ترکی، چای پرسفید. نوعی از چای که پرهای سفید رنگ دارد.
- چای ایرانی، چای داخله. چای داخلی. چایی که در کشور ایران به عمل آید.
- چای باروتی یا شکسته، نوعی چای اعم ازداخلی و خارجی که بسیار نرم است و بیشتر در قهوه خانه ها به مصرف می رسد.
- چای بهاره، چای چین اول که معمولاً در بهار چیده شود.
- چای پردرشت، چایی که برعکس چای باروتی، پرهای درشت دارد و آن را چای قلمی نیز گویند.
- چای پرسفید، چایی که به ترکی «آق پر» گویند و دارای پرهایی به رنگ سفید است.
- چای خارجه یا چای خارجی، انواع گوناگون چای که از خارج به ایران وارد میشود. انواع چای که محصول خارج ایران است.
- چای داخله یا چای داخلی، چایی که در داخل کشور ایران بعمل آید. چای محصول کشور ایران.
- چای زرین، نوعی از چای که پرهای درشت و برگهای زردرنگ دارد و از انواع ممتاز چای بشمار میرود.
- چای سبز، نوعی چای که پرهای درشت دارد و بمصرف دارویی میرسد.
- چای شکسته، همان چای باروتی است.
- چای قلم یا چای قلمی، نوعی پردرشت و مرغوب چای است که به پردرشت هم معروف است.
- چای لاهیجان یا لاهیجی، انواع چایهاکه در لاهیجان ایران بعمل آید و بسیار دیر دم میکشد و بچای دیردم هم معروف است.
- چای مخلوط، نوعی چای نسبهً ارزان و پر مصرف که بیشتر در مجالس عمومی و روضه خوانی ها از آن مصرف کنند که در میان مردم متداول است.
|| مایع حاصل از برگ بوته ٔ چای در آب جوشان قرار داده شده و دم کشیده برای نوشیدن انواع چای از لحاظ مصرف و نوشیدن:
- چای پررنگ یا چای پرمایه، چایی که مایه ٔ آن بیشتر از آب باشد.
- چای تازه دم، چایی که بسیار نمانده و کهنه نشده باشد.
- چای ترش، مخلوطی از چای و لیمو یا جوهر لیمو که گاه گل گاوزبان نیز آن درآمیزند.
- چای تلخ، چای بی قند.
- چای دارچین، چای که با دارچین مخلوط باشد و بیشتر آن را عامه در گذرگاهها خورند.
- چای دبش، چای مرغوب که دهن را گس کند.
- چای دیشلمه بترکی یا چای قندپهلو چای که قند یا شکر، در درون آن نریزند و با حبه قند بیاشامند و گاه هم آن را با کشمش یا خرما نوشند.
- چای شیرین، در مقابل چای دیشلمه که در درون آن قند یا شکر ریزند.
- چای کال، چای تازه دم که هنوز دم نکشیده باشد.
- چای کمرنگ، یا چای کم مایه چایی که آب آن بیش از مایه ٔ چای باشد. و رجوع به چا وچائی و چایی شود.


برگ

برگ. [ب َ] (اِ) آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان). جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کناره های ساقه یا شاخه ها روید وبیشتر برنگ سبز است. اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبز بر اثر رشد و نمو جوانه ٔ انتهائی یاجوانه های محوری بر روی ساقه ٔ گیاه ظاهر میشود. غالباً این عضو دارای تقارن دوطرفی است. برگها به اشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشوند. ورق. ورقه. (فرهنگ فارسی معین). غَرَف. (منتهی الارب):
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
لبیبی.
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.
بلعباس عباسی.
یکایک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سرو سهی.
فردوسی.
مر او را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار.
فردوسی.
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.
فردوسی.
به رستم چنین گفت کاوس کی
که از کوه البرز تا برگ نی.
فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان.
قطران.
گفتار تو بار است و کار برگست
که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟
ناصرخسرو.
در زیر بر و برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما.
ناصرخسرو.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
کآنچه با برگ درختان می کند
با تن و جان شما آن می کند.
مولوی.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هرورقی دفتریست معرفت کردگار.
سعدی.
ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها
ببرگهای لاله بین میان مرغزارها.
قاآنی.
اختباط؛ برگ از درخت فروکردن ازبرای چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). اًعبال، برگ درخت ریختن. (از منتهی الارب). افرار؛ برگ ریختن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). اًمصاخ، برگ و شاخ بیرون آوردن یز. اُمصوخه؛برگ و شاخ یزبن و نصی. أملوج، برگ درختی صحرایی شبیه برگ سرو. ایراق، بسیار شدن برگ درخت. (از منتهی الارب). براده؛ برگ که از سرما ریخته باشد. (دهار). تَقنیب، بابرگ شدن کشت. (از منتهی الارب). تَلجین، برگ خطمی بهم بزدن تا ستبر و پوسیده شود. (تاج المصادر بیهقی). تَمرید؛ برگ دور کردن از درخت. تَمشّر؛ سبز شدن برگ. جُثاله؛ برگ افتاده از درخت. (از منتهی الارب). خَبط؛ برگ از درخت بیفکندن. برگ فروکوفتن و جز آن خواستن. (دهار). برگ درخت ریختن به عصا. خَبَط؛ هر برگ که از درخت زده باشند. (از منتهی الارب). خَرط؛ برگ از درخت فروکردن. (دهار). دست فرومالیدن بر درخت تا برگ او فروریزد. خَزَمه؛ برگ بافته ٔ مقل. (از منتهی الارب). خوص، برگ خرما، بافته باشد یا غیربافته. (منتهی الارب) (از دهار). رَشاش، برگ ریخته. سَفیر؛ برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آنرا بروبد. شَری،برگ درخت حنظل. (منتهی الارب). شَطْء؛ اول برگ کشت. (دهار). خوشه ٔ کشت و یا برگ آن. شَعَن، برگ خشک افتاده از گیاه و درخت. عَبَل، برگ درخت ریختن. برگ از درخت فروریخته. برگ باریک دراز یا کوتاه. برگ نو درآورده. (منتهی الارب). عُصافه؛ برگ کشت افتاده. عَصف، برگ کشت. (دهار) (منتهی الارب). برگ کشت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). عَواذ، عَوَذ؛ برگ فروریخته از درخت. (منتهی الارب). عَیل، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). غار؛ برگ درخت رز. غَف ّ؛ برگ خشک شده. غَلفَق، برگ درخت مادام که بر درخت باشد. فرش، کشت برگ گسترده. قِناب، برگ گرد در سر کشت چون به بار آوردن شروع کند. قُنّابه؛ برگ کشت، و برگ که در آن خوشه فراهم آید. لَجَن، برگ کوفته ٔ با آرد آمیخته. لَجین، برگ افتاده. مفرش، کشت برگ گسترده. (منتهی الارب). وَرق، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). وَریق، درخت بسیاربرگ. (دهار). هَت ّ؛ فروافتادن برگ درخت. هُدّاب، برگی که پهنا ندارد. هِریاع، برگ که از باد بیفتد. (از منتهی الارب). هَش ّ؛ برگ از درخت بریزانیدن برای گوسپند. (دهار). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (از منتهی الارب). برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). شجره هَشِره و هَشور؛ درخت که زود برگش بیفتد. (منتهی الارب).
- برگ آوردن درخت، بیرون آمدن برگهای آن. برگ کردن درخت. ایراق. تصنیف. توریق. دثور. ورق: اِرقطاط، اِرقیطاط؛ برگ آوردن درخت عرفج. تصنّف،آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (از منتهی الارب).
- برگ باباآدم، اراقیطون، که گیاهی است از تیره ٔ مرکبیان و دارای برگهای پهن و در کنار جاده ها و زمینهای علفزار میروید. (از فرهنگ فارسی معین) (از گیاه شناسی گل گلاب). چون این گیاه برگهای بسیار پهن دارد گویند آنگاه که آدم از بهشت طرد شد برای ستر عورت دو برگ از برگ باباآدم داشت. (یادداشت دهخدا).
- برگ برآوردن، برگ بیرون آوردن. وَرق. (از منتهی الارب). برگ کردن درخت: اِعصاف، برگ برآوردن کشت. اِعبال، عَبل، مَأی، برگ برآوردن درخت. تروّح، دوباره برگ برآوردن درخت. تمشّر؛ برگ و شاخ برآوردن درخت. (از منتهی الارب).
- برگ بستن، بیره ٔ پان بستن. (آنندراج): تنبولی به بستن برگ سبز به سرخروئی دست برآورد. (ملا طغرا، از آنندراج).
- برگ بغرا، عبارت از تنگهای بغرا که زواله ٔ آرد گندم پهن کرده بشکل برگ سازند و به شربت و قند پزند. بَغرا نام پادشاه ترکستان است که موجد طعام موصوف است. و نیز بغرا طعامی است که آنرا بورک هم گویند. (از غیاث) (از آنندراج):
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین.
سلیم (از آنندراج).
- برگ بو. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ بیاوردن، برگ آوردن. ظاهر کردن برگ: اًحواص، برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی).
- برگ بید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود، و به بید برگ شود.
- برگ بیرون آمدن، ظاهر شدن برگ درخت: وَراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار).
- برگ بیرون آوردن، آشکار کردن برگ درخت: تَمشیر؛ برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکار کردن آنرا. (از منتهی الارب).
- برگ ْپیوند، برگی که آنرا با شاخی برگ دیگر پیوند دهند، و پیوندی که نهال راکنند، از عالم شاخ پیوند و نخل پیوند. (آنندراج):
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد ز خاک
از پر پروانه ٔ ما برگ پیوندش کند.
میرزا صائب (از آنندراج).
بوسه ام پان خورده داد ازلعل خویش
برگ پیوندی است شفتالوی او.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
ز برگ سیلی استاد برگ پیونداست
که می دهد ثمر اعتبار نخل ادب.
رفیع واعظ (از آنندراج).
- برگ تتماج، قسمی از آش است. رجوع به تُتماج شود.
- برگ تنبول، نوعی از برگ فلفل که هندوها آنرا می خایند. (ناظم الاطباء). ورق التنبول. رجوع به تَنبول شود.
- برگ توت، ورق درخت توت:
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توت است که گشته ست بتدریج اطلس.
سنائی.
- برگ چغندر، ورق و برگ چغندر.
- || مثل برگ چغندر؛ کم ارزش. فلان است، نه برگ چغندر. نظیر: فلان است نه دوغ ترکمانی. (امثال وحکم دهخدا).
- برگ چنار، ورق و برگ درخت چنار.
- || نوعی از رنگهاست و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج). ورق الدلب.
- برگ خزان، برگ پائیزی. برگ خزان زده.
- || مثل برگ خزان، کثیر و از اصل برافتاده. جمع کثیری در مرگامرگی یا جنگ، مریض یا مجروح یا قتیل افتاده.
- برگ خِنگ، برگ بارتنگ، در لهجه ٔ مردم قزوین. (یادداشت دهخدا).
- برگ درآوردن، برگ آوردن: عَبَل، برگ نو درآورده. (منتهی الارب).
- برگ دلمه، برگ مو. برگ درخت مو که از آن دلمه سازند. رجوع به دلمه و برگ مو شود.
- برگ رَز، برگ درخت انگور:
فروریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ.
نظامی.
- برگ رزان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ ریزه، برگ ریز. ریزه های برگ: شَکیر؛ برگ ریزه های گرداگرد شاخ خرما. (از منتهی الارب).
- برگ زر، به معنی برگ زرد آمده است. (هفت قلزم).
- برگ سبز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ کازرونی، انیسون بری که نوعی گیاه است. (فرهنگ فارسی معین).
- برگ کاه، پر کاه:
میان هوا همچو یک برگ کاه
بر آن نیزه برساخته جایگاه.
فردوسی.
هر آنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدْش فریادرس.
فردوسی.
می توان کردن تلافی عمرضایعگشته را
گر ز نوبرگ گیاه تازه گردد برگ کاه.
صائب.
و رجوع به کاه برگ و که برگ در همین ترکیبات شود.
- برگ گل، هر یک از پره های گل. هر یک ازپرکهای گل. گلبرگ:
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سرمیخواره برگ گل بفتالید.
عماره.
میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
با خرد میل سوی مل چه کنی
سپر خار برگ گل چه کنی ؟
سنائی.
نثار روی تو هر برگ گل که در چمنست
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست.
حافظ.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت.
حافظ.
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش.
سلیم (از آنندراج).
- || مثل برگ گل، چهره، بدن، نان یا بناگوشی نازک و لطیف. (امثل و حکم دهخدا).
- برگ گلاب، برگ گل سرخ که آنرا به عربی ورد خوانند. (از آنندراج):
پس از شستن شخص خورشیدتاب
کشیدند بر وی چو برگ گلاب.
میرخسرو (از آنندراج).
- برگ نیل، وسمه که نوعی گیاه است. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است که زنان آنرا بجوشانند و بر ابروان نهند و به عربی وسمه گویند. (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). به فارسی وسمه است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). کُتم. (منتهی الارب). رجوع به وسمه شود.
- برگ و بار، اوراق و اثمار درختان. (آنندراج). برگ و میوه. (ناظم الاطباء). حاصل و نتیجه ٔ درخت. مجموع برگها و میوه های درخت.
- بی برگ، بدون برگ. بدون ورق:
چو درویش بی برگ دیدم درخت.
سعدی.
أمرد؛ درخت بی برگ. (دهار).
- بی برگ وبار، برهنه از میوه و برگ. حالتی که درخت در اواخر پائیز و زمستان دارد:
بی برگ وبار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان.
سوزنی.
- بیدبرگ، برگ بید. رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- || نوعی از پیکان تیر و شمشیر و خنجر که بصورت برگ بید سازند. (از آنندراج). برگ بید:
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا باشدت برگ یک بیدبرگ.
نظامی.
درآمد ز بحران سر بیدبرگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ.
نظامی.
و رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- بیش از برگ درخت، سخت بسیار. (یادداشت دهخدا):
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگر بشمرد مردم نیک بخت.
فردوسی.
- پربرگ، دارای برگهای انبوه. با برگهای انبوه و بسیار. بسیاربرگ:
اینْت پر برگ و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند.
ناصرخسرو.
- دوبرگی، حالت نوبرگی. پدید آمدن دو برگ نخستین بر شاخی:
مخایل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دوبرگ بوی دهد ضیمران.
مسعودسعد.
سرشت نیک و بد پنهان نماند
توان دانست ریحان از دوبرگی.
سعدی.
- سمن برگ، برگ سمن. رجوع به سمن برگ در همین لغت نامه شود.
- کاه برگ، برگ کاه. پر کاه:
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ.
(گرشاسب نامه ص 315).
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم.
خاقانی.
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
خاقانی.
و رجوع به برگ کاه و که برگ در همین ترکیبات شود.
- که برگ، کاه برگ. پر کاه. برگ کاه:
به که برگ ساکن کنی باد را
هراسانی از بید پولاد را.
نظامی.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهره ٔ کهربای.
نظامی.
و رجوع به کاه برگ و برگ کاه در همین ترکیبات شود.
- گل برگ، برگ گل. پره های گل:
چو بر گل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر.
نظامی.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم.
سعدی.
رجوع به گلبرگ در همین لغت نامه شود.
- گل صدبرگ، گلی است زردرنگ. ورد مضاعف. رجوع به صد برگ در همین لغت نامه شود:
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
|| ورقه. کاغذ.
- برگ اجرائی، ورقه ٔ اجرائیه. ورقه ایست که در دادگاه به تقاضای محکوم له صادر میشود و مشتمل بر امضای رئیس دادگاه و منشی ومهر دادگاه و نام مأمور اجرا است و بوسیله ٔ آن متن حکم یا قرار به رؤیت طرفین (محکوم له و محکوم علیه) یا وکیل آنان از طریق رسمی ابلاغ میشود. (از فرهنگ حقوقی).
|| ورق بازی، در قمار: تک برگ، سربرگ، ته برگ، چهاربرگی. هر یک از ورقهای آس و گنجفه و مانند آن.
- برگ زدن، افزودن ورقی به قصد نیرنگ و خدعه بر اوراق بازی. خدعه کردن. حقه بازی کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هر چیز شبیه برگ در گستردگی. قطعه از چیزی چون برگ.
- برگ پالوده، قطعه های پالوده که به کارد برند. (آنندراج):
کاسه بیند چو شربت آلوده
لرزدش دل چو برگ پالوده.
میریحیی شیرازی (در هجو اکول، از آنندراج).
- کباب برگ، کباب که گوشت آنرا به قطعات بریده باشند ناکوبیده. رجوع به کباب شود.
|| ساز و نوا و اسباب و جمعیت و دستگاه و سامان و سرانجام، عموماً، و سامان و سرانجام مهمانی، خصوصاً. (برهان). ساز نوا و سامان و اسباب و سرانجام. (غیاث). دستگاه. سامان (خصوصاً مهمانی). اسباب خانه و ساخته. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از ساز و سامان. (آنندراج). نوا. لوازم حیات. رخوت. اسباب. رخت. سامان. ساز. آلت. ادات. (یادداشت دهخدا): هرکس بادی در سر گرفته است و بنده [خواجه احمد حسن] برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). پس رای زد که محبوسان را که روی ِ رها کردن ایشان نبود... همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 95). حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم...عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم. (چهارمقاله).
برگ ریزان بهمه حال فرو باید ریخت
بقدح آنچه از او برگ نشاط و طرب است.
انوری.
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم نوات جویم.
خاقانی.
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
خاقانی.
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم.
خاقانی.
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز.
نظامی.
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود.
نظامی.
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
نظامی.
اتابک او را برگهای وافر می فرستاد و مالهای بافراط می داد. (جهانگشای جوینی).
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو.
مولوی.
نی برگ که خیمه ای زنم پهلویت
نه سیم که خانه ای خرم در کویت.
مجد همگر.
بازآ وجان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را؟
سعدی.
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه.
سعدی.
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش.
سعدی.
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.
حافظ.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن.
حافظ.
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی.
حافظ.
چمن شد دلگشا برگ طرب بیرون فرستادم
بپای سرو پیش از خود می گلگون فرستادم.
میرزا رضی دانش (ازآنندراج).
- ببرگ، دارای اسباب و سامان. بانو:
جان پذیران چه بینوا چه ببرگ
همه در کشتیند و ساحل مرگ.
سنائی.
جان از درون بفاقه و طبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا.
خاقانی.
- ببرگ آمدن، فراهم آمدن اسباب و سامان:
هر امید را کار ناید ببرگ
بس امید کانجام آن هست مرگ.
(گرشاسب نامه ص 40).
- ببرگ بودن، ساز و سامان فراهم بودن:
همه کار مردم نبودی ببرگ
که پوشیدنیشان همه بود برگ.
فردوسی.
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
کجا نیستت مرگ هرگز ببرگ.
فردوسی.
سپاهی که کارش نباشد ببرگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ ؟
سعدی.
- ببرگ داشتن، فراهم داشتن اسباب:
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ.
(گرشاسب نامه ص 315).
- ببرگ کردن، ساز و سامان و اسباب فراهم کردن:
من ایدر همه کار کردم ببرگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- برگ خانه، مبل. اثاث: [قاضی] گفت ای زن از چه شکایت می کنی شوهر نانت نمی دهد یا برگ خانه ات نمی کند... زن گفت اگر نفقه کم دهد روا دارم... ولیکن نگر تا بر سر من بدک نگیرد. (تفسیر سوره ٔ یوسف، کتابخانه ٔ ملی رشت).
- برگ رزم، ساز جنگ. تدارکات و تجهیزات پیکار:
بهر جا که بودی به بزم و به رزم
پر از درد و نفرین بدی برگ رزم.
فردوسی.
- برگ و بار،ساز و سامان. برگ و نوا:
به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنیت او برگ و بار می سازد.
خاقانی.
- برگ و ساز، سامان. برگ و نوا. (هفت قلزم). سر و سامان. زر و پول.معاش و گذران. (ناظم الاطباء):
بس که ببستند بر و برگ و ساز
گر تو بیایی نشناسیش باز.
نظامی.
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت.
سعدی.
- برگ و نوا، سامان و سرانجام. (هفت قلزم). سر و سامان. زر و پول. معاش و گذران. (ناظم الاطباء):
روز دولت بود از رای تو با زیب و بفر
کار ملت بود از کلک تو با برگ و نوا.
مختاری.
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه ای
صد چوما را روزها نی سالها برگ و نواست.
انوری.
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا خواستن
عیسی و آنگه بوام نیل و بقم داشتن.
خاقانی.
ای دل بنوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی ؟
خاقانی.
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه.
خاقانی.
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.
نظامی.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت.
حافظ.
- بی برگ، بی نوا. بی ساز: گفت او [عمر] شوی مرا به غزا فرستاد و کشته شد و ما چنین بی برگ ماندیم. (ترجمه ٔطبری بلعمی).
بخان اندر آی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم.
فردوسی.
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا.
مسعودسعد.
عاقبت ابوبکر زکریا که اصل فتنه بود بگریخت با مردم اندک بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. (تاریخ بخارا).اگر شبی پیرزنی در خانه ٔ بی برگ خفته باشد دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد. (تذکره الاولیاء عطار).
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.
سعدی.
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
سعدی.
چو درویش بی برگ دیدم درخت.
سعدی.
- بی برگ و بار، بی سامان. بی ساز:
بی برگ و بار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان.
سوزنی.
- بی برگی، بی نوایی:
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.
مولوی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی.
گر بی برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
(از مقدمه ٔ محمدبن علی الرفاء بر حدیقه ٔ سنائی).
|| میسر. (یادداشت دهخدا). ممکن.
- برگ بودن، میسر بودن. ممکن بودن. (یادداشت دهخدا). امکان داشتن:
تو با گل و سوسن زن و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تابوسه شماری.
فرخی.
- برگ ساختن، تهیه ٔ وسایل سفر و جز آن دیدن. مهیا ساختن وسایل سفر و جز آن:
بترسددل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ.
فردوسی.
شاه حکیم را گفت ما را برگ ظلمات می باید ساخت. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). هرقل برگ ساخت و خروج کرد و شهربراز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104 و 105). باید که پولها [= پلها] را عمارت کنی و برگ بسازی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). در آن وقت کی از پیکار عرب فارغ شد و با مقر عز خویش آمد برگ بساخت و لشکرها سوی روم کشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69). مرا فرمود برگ بسازم و آن جایگاه [سد یأجوج و مأجوج] روم تا معاینه ببینم. (مجمل التواریخ و القصص). به اندک روزگار برگ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد. (چهارمقاله).
رفت در گنجهای پنهانی
یک بیک ساخت برگ مهمانی.
نظامی.
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی.
سعدی.
خوشا حال کسی کو پیش اَز مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ.
پوریای ولی.
- برگ سپردن، ساز و وسیله نهادن. ساز و وسیله گذاردن:
گنجی آماده کرد و برگ سپرد
تا برد رنج اگر تواند برد.
نظامی.
- برگ سفر ساز کردن، مهیا کردن وسائل سفر:
مدت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفر ساز کند.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برگ ِ کاری کردن، اِعداد آن کردن.تهیه ٔ آن دیدن. (یادداشت دهخدا). اسباب آن فراهم کردن. تدارک آن دیدن. به آمادگی آن برآمدن: اسکندر پریان را بفرستاد و گفت بروید و بنگرید تا ایشان برگ جنگ می کنند یا نه. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). چون بازآمد شاه از خواب برخاسته بود و برگ نماز می کرد. (اسکندرنامه).
برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب خسته ای خوش ترش و گران سری.
خاقانی.
برگ تحویل می کند رمضان
بار تودیع بر دل اِخوان.
سعدی.
- برگ نبودن، میسور نبودن. نوا و ساز و سامان نبودن:
ابا پشّه و پیل در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بُدَن نیست برگ.
فردوسی.
بدان گیتی ارچندشان برگ نیست
همان به که آویزش مرگ نیست.
فردوسی.
|| جهیز: چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو به روم رو تابازآئی او برگ دختر ساخته باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || توشه. آذوقه. (فرهنگ فارسی معین). ذخیره ٔ سربازان و مسافرین و یا مهمان و دولت و دکان دار. (ناظم الاطباء):
هر چیزکه هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد.
خواجه عبداﷲ انصاری.
نامه ای فرمودنوشتن [سلیمان بن عبدالملک] به والی بلخ تا برمک را به دمشق فرستد و اگر صدهزار دینار در برگ راه و تجمل او بکار آید بدهد. (تاریخ برامکه). اکنون که کار تمام شد و دین اسلام بنظام شد برگ مرگ بساز و از سرای عاریت بپرداز. (قصص الانبیاء ص 231).
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر این را غذا و آنرا مرگ.
سنائی.
میزبان دشمنانْت را مرگ است
با چنین دعوتی کرا برگ است ؟
سنائی.
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته ست
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده ست.
سنائی.
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ.
نظامی.
برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او.
مولوی.
- برگ راه (ره)، ساز راه. وسایل سفر. زاد و توشه ٔ راه: بعد از آن ملک سالی به برگ راه مشغول شد. (مجمل التواریخ و القصص). وزیر خویش را با چهارهزار سوار و یکساله برگ راه راست بکرد و پیش ملک حمیر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
با انجمن بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست.
نظامی.
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه ٔ منزل بساز.
نظامی.
- برگ زمستان (زمستانی)،آذوقه ٔ زمستان:
هرکه جهان خواهد کآسان خورد
تابستان برگ زمستان خورد.
نظامی.
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست.
سعدی.
- برگ عیش، توشه ٔ زندگی:
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، تو پیش فرست.
سعدی.
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن.
حافظ.
- برگ قیامت، توشه ٔ قیامت. توشه و آزوقه ازبرای قیامت:
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسدبرگ قیامت بود.
نظامی.
- برگ ولالنگ، ساز و توشه ای که مردم فرومایه از مهمانیها بردارند:
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم.
مولوی.
و رجوع به لالنگ شود.
|| قصد و عزم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قصد و عزیمت و التفات. (آنندراج). قصد و عزیمت و نیت. (ناظم الاطباء):
نه ترا برگ وصال و نه مرا طاقت هجر
احسن اﷲ جزاک اینْت برونق سر و کار.
سیفی نیشابوری.
دست از طلب مدار گرت برگ آن رهست
کآنرا که توشه ای نه ز فقر است بی نواست.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| التفات و پروا. (برهان) (غیاث). التفات. توجه. هوی. سر. پروا. میل. آرزو. رغبت. حال. دماغ. روی. خواهش. فراغ:
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ.
سنائی.
چه گنه کرده ام نگارینا
که ترا برگ صحبت ما نیست.
سعدی.
چنان کرشمه ٔ ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید.
حافظ.
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمداﷲ
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم.
حافظ.
آشفته دماغم سر و برگ سخنم نیست
دامن چه گشایم که گلی در چمنم نیست.
طالب آملی.
|| قوه. (ناظم الاطباء). تاب. توان. نیرو:
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
بدان ز کرد بد خویش از او جزا دیدند
کراست برگ بدی کردن و جزا دیدن ؟
سوزنی.
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه.
نظامی.
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیبائیم نیست.
سعدی.
|| کسوت قلندران. (برهان) (ناظم الاطباء). ورق و پوستی که قلندران آنرا مانندلنگ بر کمر بندند و از این جهت قلندران را برگ بند گویند. (آنندراج).
- برگ بند، قلندران باعتبار برگ که بر کمر بندند. (از آنندراج):
نهالان برگ بند از رشک سروش ؟
؟ (از آنندراج).
چو گل هرچند با دامان پاکی
ز حرف برگ بندان بیمناکی.
میرزا محمداکبر دولت آبادی (از آنندراج).
- برگ بندی، عمل برگ بستن. صاحب آنندراج آرد: محمدطاهر نصیرآبادی در احوال لطیفا آورده که او در لباس قلندران برگ بند بوده بعد از آن شال پوشی اختیار نموده یعنی دلقی و خرقه ای می پوشید، و آخر معلوم شد که برگ بندی لباس قلندران است از چرم و پوست - انتهی. و رجوع به برگ بند در همین ترکیبات شود.
|| نوعی درفش برای قطع کردن کرباس در طول تخت گیوه. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح موسیقی) نغمه. آهنگ. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ساز و نوا و نغمه و آهنگ. (ناظم الاطباء):
جمله مرغان برگ کرده جیک جیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک.
مولوی.
|| تیغه. || علف. || عقل. || بازو. (ناظم الاطباء).

برگ. [ب َ] (اِ) بلگ. پلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پلک شود.
- برگ چشم، مژه ٔ چشم که به عربی جفن خوانند. (آنندراج). بلگ چشم. (ناظم الاطباء).

خواص گیاهان دارویی

چای

مقوی معده بوده، ضد تشنج، ضد اسپاسم عضلانی، تقویت کننده اعصاب و نرم کننده برونشها و مدر ونیز آرامبخش است. ضد اسهال است. محرک قلب واعصاب مغزی است. از جوشانده چای برای شستشوی زخم ها می توان استفاده کرد. وباعث باز نگاه داشتن عروق می گردد. از چای کم رنگ می توان به عنوان یک نوشابه برای بیماران قلبی و ریوی استفاده کرد.

فرهنگ معین

چای

(اِ.) مأخوذ از چینی، درختی است کوچک دارای برگ های سبز و دندانه دار. گل هایش سفید و معطر در جاهای معتدل و مرطوب می روید. برگ هایش را هر سال می چینند و در ماشین های مخصوص تخمیر و خشک می کنند و سپس آن را دم کرده و مصرف می کنند.، ~ قندپهلو (دیشلمه) چایی

معادل ابجد

ماده ای در برگ چای

501

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری